کتاب فوق العاده ای بود از سیمین بهبهانی البته در میان تنها کتابی که از این ایشان تا به حال خواندم. بیشترین لذت را از همان مقدمه کتاب که شرح زندگانی خود سیمین هست، بردم. چراکه واقعاً قلم سحرانگیز سیمین من را جذب خودش کرده بود و دوست داشتم این قسمت بیشترین حجم کتاب را در بر بگیرد و هی ادامه پیدا کند.
با این وجود کتاب پس از ارائه یک شرح زندگانی، داستان خودش را شروع می کند و داستان این کتاب در بردارنده داستان هایی تلخ از زندگی پر از درد و رنج انسانی است. فقط چیزی که می شد به صراحت برداشت کرد این بود که حالِ خرابِ آدم ها، نشان از خرابیِ باطنی آنها نیست و تقدس ظاهری آدم ها هم، نشانِ تقدس باطنی آنها نیست و به نظرم چیزی که خیلی مهمه این هست که افراد را بر اساس وضعیت فعلی نباید قضاوت کرد یعنی حال هر فرد دربردارنده و به عبارت بهتر نتیجه گذشته پر فراز و نشیب فرده، در حالی که در حال هیچ نشانی از گذشته نیست و فرد در حال حاضر تنهای تنها قرار گرفته و معلوم نیست که این روزگار چه با این فرد کرده، که به این روز افتاده. یعنی می خواهم بگم بدترین آدم را هم نباید به سرعت قضاوت کرد و واقعا وقتی داستان این آدم ها را می خوانی و خودت را جای آنها می گذاری، متوجه میشی که سرنوشت محتوم همین بوده و واقعا فرد چندان کاری از دستش بر نمیامده تا جلوی این سرنوشت را بگیره و باید قضاوت را به کس دیگری سپرد. البته شاید اینطوری سخت بشود زندگی کرد و آدم با مشکلات متعددی روبرو بشود. چراکه بالاخره آدم باید در مورد خیلی چیز ها دست به انتخاب بزند و این انتخاب هم ما حصل همان قضاوت بین یک سری چیز ها هست. این که با یکی رابطه را ادامه بدی یا ندی؟ بالاخره باید تصمیم بگیری و باید در مورد فرد قضاوت کنی. یعنی انتخاب و قضاوت معادل هم هستند. شاید قضاوت بار ارزشی داشته باشد و انتخاب فاقد این معنا باشد ولی بالاخره باید در انتخاب های خودمان ارزش ها را دخیل کنیم و مطمئنا انتخاب های ما بر اساس ارزش ها یا معیار هایی صورت می گیرد و همین مسئله خیلی می تواند ما را آزار بدهد چرا که هر لحظه در هراس هستیم که شاید انتخاب یا قضاوت ما اشتباه باشد که بیشتر اوقات هم به اشتباه نزدیکه چرا که آدمی موجودی نفوذ ناپذیر برای شناخت هست. در کل زندگی کار دشواری هست و باید یک طوری رفع و وجوعش کرد. و این چند تا داستان خیلی خوب از پس نشان دادن این مسائل برآمدند.
در کل داستان ها خیلی خوب و خودمانی و راحت بودند و نمایشی از رذالت آدمی بودند.
در انتها 2 تا نامه هم بود که درد دل سیمین بود از وضعیت اسف بار نویسندگی و سنگ هایی که برخی جلوی پای آنها می اندازند و خیلی چیز های دیگر.
در سالِ اولِ دبستان بودم. مادرم دختر و پسری توامان به دنیا آورده بود و من کارت پستال دخترکی همسال خود را به مدرسه بردم و گفتم:
خواهر من است؛ مادرم دیشب زاییده.
و آموزگار، رندانه، گفت: به همین بزرگی؟
و من در نماندم و گفتم: عکس را با برق بزرگ کرده اند.
خندید. نمی دانستم چرا می خندد. اما برای بار نخست از قصّه یی که پرداخته بودم لذت فراوان بردم.
در کلاس دومِ دبستان، نزدیکِ میز خانم آموزگار نشسته بودم و دیکته می نوشتیم، با هما میر افشار. احساسی آزارم می داد. گفتم: خانم، اجازه؟ جواب نداد. دوباره گفتم. دیکته می گفت و نمی شنید.
ناگهان هما گفت: آخ! آخ! آخ!. و دامنش را برچید.
دیدم یک کوزه آب زیر پای خانم شکسته ام! (هنوز هم از شرم عرق می کنم.) سال بعد، شخصِ مهمی» به مدرسه آمده بود. از کلاس احضارم کردند که به دفتر دبیرستان بروم و برایش شعر بخوانم. شعر های بسیار زیبا از برداشتم. مادر همه را، واژه به واژه، به من آموخته بود. انگار واقعه ی زیر میز را از یاد برده بودند. شعر ناصر خسرو را می خواندم، تا این جا که:
من آنم که در پای خوکان نریزم.
شخص مهمّ» پرسید: خوک چگونه حیوانی است؟ آیا دیده ای؟
در نماندم و گفتم: بله، حیوانی چاق، به چاقی شما.
و صدای مدیر مدرسه را شنیدم که گفت: برو گمشو! دهانت هم به اختیارت نیست.
**************************************************************
ما آبیم، جاری. گاه آبشاریم و گاه سیل. چه کسی به آب می گوید جاری نباش»؟ عاقل کسی ست که جریان آب را رو به مسیری بگرداند که آبادی و روییدن به بار آورد، نه ویرانی و مرگ. آن که رویارویِ جریان بایستد سرنوشتش غرق است و هلاک. هوشیاران این نکته را می دانند امّا
گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست.
درباره این سایت